در کنار پنجره‌ای که از آن می‌توانم تمام ستاره‌های شب را در آغوش بگیرم و ستاره چشمانم را با ستاره‌های آسمان یکی کنم به روزهای غریب می‌اندیشم به روزگاران رفته به نامه‌های نانوشته به حسرت‌های در دل مانده به سرخی گل پژمرده‌ای که در باغچه کوچک عطر جان بخش عشق را در فضا پراکنده می‌کرد. به درخت بیدی که تکه چوبی بیش نشده است به عشق‌های دروغین به حرفهای ناگفته‌ و ... و آرزو می‌کنم که ای کاش قلب‌ها در چهره‌ها بود تا دروغ معنا پیدا نکند اما افسوس که ...

خودم را در آغوش کلمه ها رها می کنم و بی‌صدا می‌گریم بی صدا می خندم بی صدا عاشق می‌شوم و بی‌صدا می‌شکنم.

هیچ کس نام مرا به یاد نمی‌آورد گویا باد پلاک خانه‌ام را با خود برده است. آرزوهایم را بر دفترم جای می‌دهم و انگشتانم را با شاخه‌های درخت سیب پیوند می‌زنم. فردا همه سیب‌ها سرخ و سبز کال و رسیده بوی آرزو های مرا خواهند داد و بوی عاشقانه‌های مرا ...