بغض من
ديشب بغضم سر دوراهي انفجار و فرورفتن مانده بود....
دلم چاي و پولکي ميخواست....
چاي سماور...
سماور زغالي....
دلم هواي بوي ترد خاک باران خورده کرده بود....
بوي ديوار خيس....
بوي گلهاي رازقي فروريخته از ديوار....
بوي شب روي تخت توي حياط...
هندوانه ي توي حوض کاشي...
خوابيدن توي پشه بند....
دلم ميخواست پاچه هاي شلوارم را بالا بزنم و پاهاي خسته ام را بگذارم توي حوض...
مثل کودکيها....
و ماهي گلي ها...
و ماهتاب که آنوقتها زيباتر بود....
دلم ميخواست ميرفتم روي پشت بام و با ستاره ها از خنکاي شب حرف ميزدم....
از بوي اسفند...
از نموري ديوار کاگلي..............
اينجا اما ستاره يي نيست...باران هم نميبارد....
و حوضي هم نيست تا من خستگي ام را به زلاليش بسپارم.....
دو قطره زلالي گوشه ي چشمم را با پشت انگشت زدودم و باقي مانده بغضم را فرو خوردم....
چاره يي نيست....
اين مجازات من و توست که ميخواهيم به روز باشيم....
و فردا هنوز هم که هنوزاست روز ديگريست....