** چقدر سخت است وقتی جوانی را میبینی که کهنه ترین لباس تو را بر تن دارد و آن بهترین لباس اوست.
چقدر دردناک است وقتی مادری را میبینی که خراب ترین میوه خانه تو در سبد اوست و آن بهترین میوه مهمانی اش است.
چقدر سوزناک است خنده دختر بچه ای برای عروسک کهنه در دستش و آن منفور ترین عروسک دختر توست.
چقدر اَسَفناک است دستان بیرون از چادر دختری که سیاهیش بخاطر چنگ بر لباسان مردمی است که آن لباسان برای شبهای گناه من و توست.
چقدر سنگین است درد شرم پدری برای خرید کفش پسرش که این درد بخاطر غفلت من و توست.
چقدر آسان میخندند مردمی که شادیشان بدلیل کار و تلاش بچه ایست که زباله های خانه من و تو را جمع میکند.
چقدر سخت است دل کسی که غذایش را با ولع در مقابل کیسه به دوشی که روزها و شاید هفته ها است که غذای گرم از گلویش پایین نرفته.
چقدر رذل است آدمی که در کنارش دختران رنگارنگ با او لاس میزنند و بچه ای از سرما در خیابان به خود میپیچد.
چه ساده اند آدمانی که برای رفاه خود و به خیال درس و پول هزینه ها میکنند و به فرنگ میروند و کودکی بخاطر هزینه جراحی پدر شب و روز آجر به دوش میکشد.
چه بی­رحمند سیاستمدارانی که نازدانه هایشان در بهترین ماشینها میان کوچه های پایتختهای اروپا میچرخند و استعدادهای ما برای ادامه تحصیل شب کار میکند و روز درس میخواند
چه محجوب است دختری که وقتی دیوار خانه های ما را دستمال میکشد، آستین به دست میکند تا سپیدی مچش پیدا نباشد و چه خود فروخته است دختری که لباسش را نازک و سینه اش را باز میکند، شاید برای شبش همخوابی بیابد.

چقدر زیاد است تمثیل از بد و چه کم اند خوبان، چه مشهورند بی دینان و چه گمنامند رهپویان، چه بسیارند دزدان و چه اندک قانعان...

برگرفته از وبلاگ مریم پاییزی