آرزويم يادت هست؟
بودنت را انکار نمي کنم....
هرکجا که هستم هستي...
ميان پرهاي بالشم...
توي نور شمع کنار پنجره...
لابه لاي کتاب خاک خورده ي شاملو...
توي ليوان شربت توت فرنگي...
کنار پاشويه حوض وقت اذان صبح....
ميان بوي سکرآور اطلسيهاي خودرو...
همه جا....هرجا که هستم...هرجا که مي شود باشم....
و عجيب اينکه ندارمت...درد بزرگيست نه؟...ديدن و نداشتن!!....
توهم درد بزرگ مرا داري؟....
توهم شربت توت فرنگي از گلويت پايين نمي رود؟!!...
توهم از شمع و شاملو بيزاري؟...
توهم ماهتاب را به بهانه ي عشق پشت پرده پنهان مي کني هرشب؟!....
توهم عاشقي؟....
آرزوي مرا هنوز به خاطر داري؟....يادت هست آرزو کرده بودم تورا تنها و تنها براي يکبار ببينم؟....
و نشد....
و ارزويي هستم که با آرزوي کوچکم به خاک سپرده خواهم شد....
براي من فاتحه مي خواني؟...تو بخواني آمرزيده خواهم شد....
خيلي عاشقم نه؟....هي.....