دستانش را بسته بودند

دستهای مردترین مرد تاریخ را

و چه سخت بود آن زمان که آتش

 از او که صاحب حقیقی آن زمان بود

اجازه ی سوزاندن خواست،

 و در، اجازه ی سوختن

 

و او با اندوه

نگاهی به بانوی ایستاده در پشت در انداخت

و به آنها اذن داد

که مطابق طبیعت خود رفتار کنند

با اینکه میدانست این آتش

 در مدینه نخواهد ماند

و تا خود کربلا زبانه خواهد کشید

و خیمه هایی را خواهد سوزاند

که امام عشق

در آخرین لحظات حیات

غیورانه چشمهای نگرانش را به آنها خواهد دوخت

و غریبانه خواهد گفت:

کاش لااقل آزادمرد باشید