طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را وقتی سیب سرخ دلم افتاد فهمیدم یک اسفند که برای دقایقی وسوسه ی دیگر دوست نداشتنت آزارم داد و دوباره گول آنچه بر عکسش دیده بودم خوردم و اسمت را نوشتم با دیوانگی . چه فکر کردی؟ خیال کردی هر طفلک بازیگوشی که به بهانه ی دانستن بسیار به زنجیر و تخت ببندنش دیوانه است؟

نه بی وفای من، دیوانه ی واقعی منم که عزیزم ترا به آدم قطعا از جنس من آن سوی خط نشنیده می گیرم و با هنرپیشگی ناشیانه خودم را برای دو هزار و سومین بار فریب می دهم که مبادا به عشقت که سالهاست لای حریری از ناز در شمالی ترین برفی ِ دل ِ پر از غروبم خواب تابستانی و زمستانی را سپری می کند بر بخورد

شکر که غریبه ها امشبت را ندیدند خبر آن را لای پیغام چهل کلاغ نپیچید و تحویل ندهند خوب شد نا آشنایی نبود تا بی اعتنایی تو را سوژه ی اختلاف آینده های دورمان کند . چقدر خوب که باز هم فقط به خاطر داشتن خاصیت جنون از نوع مبتلایی به عشق تو به رویت نیاوردم که کجای این زمین ایستاده ای؟

چقدر خوب که تو یا بلد نیستی یا می خواهی بلد نباشی که خودت نیستی و چقدر بد که اشنایی بیشتر نبود تا دلش امشب به حال بی کسی بسوزد که تو دلش را سوزاندی، زیبا عزیزم نشانی آن دختر همنام هیچ به دردم نخورد تو رانمی دانم آن پیامی که که غرق در لذت رسیدنش بودی با آن شماره کذایی اش گره از هیچ کار تو باز نکرد و تنها تکه غم دیگری را به آلبوم ناخوشایند با تو بودنم افزود . مهم نیست مرا که می شناسی؟ از همان حرفهاست ، این نیز بگزرد . زیبا، اسفند طفلک دود شده ی خدائیست اما انصاف می دهم خوب دودش را به چشمم فرستادی تا تمام شود . ترا با همه آنایی که اگر خودشان هم نباشند نامشان تنهایت نمی گذاردد تنها می گذارم تو بمان و دیگران، نه زیبا، نمی دانم این چه دردیست نمی شود دوستت نداشت، تمامش می کنم همه چیز را به جز عشق.

دعا کن یک روز بر عکس این را بنویسم آن وقت خوشبختم. یقین دارم روزی این جمله را خواهم نوشت که تو در عطش ننوشتنش می سوزی .

به عهد یا به سهو مرا از پله های هزار براب بلندتر از آن پرتاب کرده بودی یا آنکه صدای سقوطی بشنوی شاید هم شنیدی و به رویت نیاوردی راستش نمی دانم بد است یا خوب، اما من عین تو نیستم نمی شود به رویت نیاورم اما بنویسم نمی دانم این چه حکمتی است که هر سال نزدیکی های تولدت دلیل و بهانه های رنگارنگ از زیر سنگ هم که شده فراهم می کنی تا نیایم . نمی دانم این چه رازی ست که در روز تولدت نباید دیدن و آمدنی در کار باشد . مهم نیست ، درست است که در این چند بار باور نکردم و وانمود کردم که باور کرده ام. اما من تمام آنچه که فکرش را نمی کنی بدانم، می دانم. بازی تقدیر گردشی ست نوبت من هم می رسد ، همیشه بازی شما و امثال شما نمی رسد اینکه راز این نیامدن چیست عجیب است و صبر و تحمل و سکوت من عجیب تر او کیست که می تواند تولد تو را از من قشنگ تر جشن بگیرد هیچ کس، یقین دارم هر کس خلاف این فکر کند گمراه است. همین می خواستم فکر نکنی هر کس چیزی نمی گوید معنایش این نیست نمی داند . به قول بعضی ها نگفتن دلیل بر نبودن نیست.