با توًام ای سهراب ،ای به پاکی چون آب...

یادته گفتی بِهم تا شقایق زندهَ ست زندگی باید کرد؟

 نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد ، دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد ؟

یادته گفتی بِهم اومدی سراغِ من نرم و آهسته بیا که مبادا تَرکی برداره، چینیِ نازکِ تنهاییِ تو،

 اومدم آهسته نرم تر از یک پرِ قو، خسته از دوریِ راه ، خسته و چشم به راه ،

یادته گفتی بِهم عاشقی یعنی دچار ؟ ...فکر کنم شدم دچار ،

تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچارِ دریا باشه ، آره تنها باشه ، یارِ غمها باشه ،

 یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا به آوازِ شقایق که در آن زندانیست ، دلِ تنهاییِ تان تازه شود؟

دیگه حتی اون شقایق که اسیره قفسه سهراب ، سائلِ یک نفسه ،

 نیست که تازگی بره این دلِ تنهاییِ من ، پس کجاست اون قفسِ شقایقت ؟

منو با خودت ببر به قایقت ،

من به دنبالِ یه چیزِ بِهتری اَم سهراب ،تو خودت گفتی بِهم ، ... بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثهً عشق تَر است...!!!