ازبی توبودن خسته ام
روزی که به دنیا آمدم گلها همه آینه بودند وآینه هاخوشبو.پروانه ها بالهایشان را درقاب گلها تماشا میکردند وآینه ها شاخه شاخه می شکفتند,روزی که به دنیا آمدم ,چشمه هازودترازمن راه رفتن را آموخته بودند وپرنده ها بیشترازمن طعم پریدن راچشیده بودند,ومن ازهزارتوی ازل گذشتم,وازجاده ملکوت سرازیر شدمو به خیابانهای خاموش زمین رسیدم.چه آدمهایی که قبل ازمن عاشقت شده بودند ,آه من من دیر آمده ام خیلی دیر.....
حالا در قطب شمال یخ زده ام ودرجهنم دنیا سوخته ام وخاکسترم رابادها دست به دست برده اند ومن مثل شیشه های یک پنجره فراموش شده شکسته ام.شیطان هرروز بر شبستان دلم منشیند و فرشته هایی را که ازجانب تو برای احوالپرسیم می آیند مسخره میکند.من میدانم که دیر آمده ام اما از بی تو بودن خسته ام,میخواهم یک شب بی هیچ آدابی به اتاقت بیایم با شاخه ای گل لاله وبا تو آشتی کنم .میخواهم عاشقی دیگرباشم اگرچه آخرین نفر