شب مثل هميشه خاموش و آرام است. همه جا را خاموشي فرا گرفته به جزء روح من كه در آن طوفاني عظيم مي بينم، مي خواهم دائما بگويم و بنويسم. اصلا دلم نمي خواهد بخوابم. مي خواهم ديده بر هم گذارم و ساعتهاي دراز به رويا فرو روم. بارالهي دلم چنان گرفته شده و فشرده شده كه گويي هر آن مي خواهد پاره شود. اضطرابي مرموز روحم را آزار مي دهد. نمي دانم چرا نمي توانم آرام بگيرم؟ چرا هر صدايي قلبم را تكان مي دهد ؟ چرا سراپايم مي لرزد؟ چرا غوغاي دل من هر لحظه شديدتر مي شود؟

مي خواهم با اراده استوار مقاصد و مطالبم رابرملاء نمايم ولي افسوس كه توان گفتن چنين كلماتي را در خود نمي بينم، نمي توانم تصميم بگيرم. تاكنون خود را اينقدر ضعف و زبون نديده بودم 

من ياد گرفتم وقتي دلتنگم خودم رو با روياهام سرگرم كنم!

من ياد گرفتم چه جوري وقتي اشكم داره مياد پايين خودم با دست پاكش كنم!

من ياد گرفتم چه جوري مهر سكوت به لبم بزنم وقتي توي دلم دنياي حرفه!

من ياد گرفتم چه جوري وقتي كه دلم از هر وقتي بيشتر ميگيره فقط به تو فكر كنم!

من ياد گرفتم وقتي كه تو نيستي چطوري خودم رو با يادت آروم كنم!