شاید این بار
وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم ...
شب به پایان می رسه ، شب را نیز دوست ندارم ...
از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی !!
نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است !!
اما این آسمان را نیز دوست ندارم ...
سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم ؛
شاید این بار او مرا دوست نداشت !
شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت !
و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره ... !!!
عقربه های زمان به کندی می گذرند ، شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند !
اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا !
من ماندم و اشک های التماس !
من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی !
صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ...
کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم ...
به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ...
اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت
اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر .
لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری !
بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند !
شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم !
آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم ...
گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند ...
کاش می شد من به جای تو می رفتم ... !!!