بازهم امید
بازهم سکوت وتنهایی وغربت وبی کسی.بوی نای غریبی دلم را به زده است.لهیب تنهایی برخرمن لحظه هایم دامن زده است.......آه!! چه گویم که ناگفتنم بهتر است
"والله لئن اقول ما فی صدری علی الجبال لذابت "
حال نه زیبایی بهار ونه طراوت سبزه زار ونه آوای خوش رحیل ونه جوانی شمشادها هیچکدام مرا از عزلت عسرت گندیده غروب غربت نمی رهاند.حتی عطر یاسهای سفید,وصدای قناریهای عاشق ,ترنم آبهای جاری ولطافت برگهای سبز و دل بارانی باهوای شرجی زده ی نا آشنای دلم سازگاری نمی کند.
خود را به تند باد حو ادث سپرده ام و بی هدف دردست رهگذر زمانه زندگی را می بازم . وهیچ چیز به دل انگار نمی دهد خوشی به دختری که حسرت پدرومادر دارد
اما نه................. تنها یک روز در سراسر حیات کافی است , به روشنی اندیشیدن وبه فردا,وآفرینش صبحی زیبا که ارزش بیاد ماندن را داشته باشد.
اگر حقیقت خورشید را حجابی هست
همیشه درپس هرابر آفتابي هست
همیشه آن سوی دیوارهای نومیدی
امید هست وافقهای بیکران روشن